پارمیس، فرشته كوچولوپارمیس، فرشته كوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
تاريخ پيوندمانتاريخ پيوندمان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
روز عقدكنانروز عقدكنان، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
روز آشناييروز آشنايي، تا این لحظه: 20 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
مامان و باباي پارميسمامان و باباي پارميس، تا این لحظه: 43 سال و 18 روز سن داره

بهشت کوچک مامان و بابا

هفته سي و چهارم

سلام دخمل بابایی سلام بر تو امید بخش زندگیم امروز دقیقاً رفتی تو هفته سی و چهارم. هفته پیش که روز یکشنبه مامان دکتر رفته بود دکی جون به مامانی گفته بود که نی نی تون خیلی شیطونه و خیلی هم رشدش خوب بوده. دکی گفته بود که دخترتون الان 2100کیلوگرم شده و به امید خدا پنجم اسفندماه به دنیا خواهد آمد. دخمل بابایی نمیدونی که چه قدر خوشحالیم. اتاقتو درست کردیم و کلی برات وسایل خریدیم. نمیدونی که چه حالی داریم. هر شب برات داستان و شعر می خونیم. تو هم که تا صدای بابایی رو می شنوی می پری بالا و مامانی حسودی می کنه میگه ببین از الان چه قدر بابایی شو دوس داری. منم میگم که از صبح با تو بوده حالا اومده پیش باباش ...
30 دی 1391

هفته سي و چهارم

سلام دخمل بابایی سلام بر تو امید بخش زندگیم امروز دقیقاً رفتی تو هفته سی و چهارم. هفته پیش که روز یکشنبه مامان دکتر رفته بود دکی جون به مامانی گفته بود که نی نی تون خیلی شیطونه و خیلی هم رشدش خوب بوده. دکی گفته بود که دخترتون الان 2100کیلوگرم شده و به امید خدا پنجم اسفندماه به دنیا خواهد آمد. دخمل بابایی نمیدونی که چه قدر خوشحالیم. اتاقتو درست کردیم و کلی برات وسایل خریدیم. نمیدونی که چه حالی داریم. هر شب برات داستان و شعر می خونیم. تو هم که تا صدای بابایی رو می شنوی می پری بالا و مامانی حسودی می کنه میگه ببین از الان چه قدر بابایی شو دوس داری. منم میگم که از صبح با تو بوده حالا اومده پیش باباش می خواد ...
30 دی 1391

مهموني سيسموني

سلام دختر گلم پارمیس عزیزم امروز از صبح منتظر مهمونها هستیم. آخه قراره که مامان جون و مامان بزرگ بابا فرهاد و عمو بهزاد با زنعمو و آقا یاسین و یسنا خانوم  و عمه حبیبه با عمو داودی و عمه راحل بیان خونمون ولی الان که ساعت 4 و 37 بعداز ظهر روز جمعه 15 دیماه سال 1391 می باشد کسی نیومده و ما منتظریم. دختر گلم دوستت دارم تو همه عشق منی. ...
30 دی 1391

مهموني سيسموني

سلام دختر گلم پارمیس عزیزم امروز از صبح منتظر مهمونها هستیم. آخه قراره که مامان جون و مامان بزرگ بابا فرهاد و عمو بهزاد با زنعمو و آقا یاسین و یسنا خانوم و عمه حبیبه با عمو داودی و عمه راحل بیان خونمون ولی الان که ساعت 4 و 37 بعداز ظهر روز جمعه 15 دیماه سال 1391 می باشد کسی نیومده و ما منتظریم. دختر گلم دوستت دارم تو همه عشق منی. ...
30 دی 1391

خاطره روز جمعه 15 دیماه سال 1391

پارمیس عزیزم سلام الان ساعت 12:50 شب می باشد و مهمونامون تازه رفتند. جات خالی خیلی خیلی خوش گذشت.آخه فردا تولد مامان جون است و کلی زدیم ورقصیدیم. راستی ساک بیمارستان تورو هم آماده کردن و مامان بزرگ هم براش کلی صلوات و دعا فرستاد و گفت که ایشالاه به سلامتی بیاد و روزیش فراوان باشه. خلاصه اینکه نیومده کلی عزیز شدی. ندیده عاشقت شدم دوستت دار عزیزدلم عکسهارو هم فردا میذارم ...
30 دی 1391

خاطره روز جمعه 15 دیماه سال 1391

پارمیس عزیزم سلام الان ساعت 12:50 شب می باشد و مهمونامون تازه رفتند. جات خالی خیلی خیلی خوش گذشت.آخه فردا تولد مامان جون است و کلی زدیم ورقصیدیم. راستی ساک بیمارستان تورو هم آماده کردن و مامان بزرگ هم براش کلی صلوات و دعا فرستاد و گفت که ایشالاه به سلامتی بیاد و روزیش فراوان باشه. خلاصه اینکه نیومده کلی عزیز شدی. ندیده عاشقت شدم دوستت دار عزیزدلم عکسهارو هم فردا میذارم ...
30 دی 1391

شب یلدا

سلام دختر نازم، پارمیس خوشگلم شب یلدا اول رفتیم خونه مامان جون، مامان مامان جون هم اونجا بود، تا ساعت 9:30 اونجا نشستیم بعد رفتیم خونه خدا بیامرز دایی غلامرضا(دایی مامان).  یادش بخیر پارسال همه رو خودش دعوت کرده بود، همه فامیل جمع بودند ولی عمرش به دنیا نبود و  دو ماه بعد از اون مهمونی پیش خدا رفت و دل همه رو غصه دار کرد. خلاصه اینکه تا ساعت 12 شب هم اونجا بودیم . سوار ماشین شده و با باباجون و مامان جون و دایی شهرام و دایی امیر حسین اومدیم خونمون. مامان جون وقتی اتاقتو دید کلی ذوق کرد بابا جون هم همینطور. دایی شهرام میگفت که من بیست سالمه میز کامپیوتر ندارم ، این دختره نیومده همه چیز داره، خوش بحالش.  ...
2 دی 1391

شب یلدا

سلام دختر نازم، پارمیس خوشگلم شب یلدا اول رفتیم خونه مامان جون، مامان مامان جون هم اونجا بود، تا ساعت 9:30 اونجا نشستیم بعد رفتیم خونه خدا بیامرز دایی غلامرضا(دایی مامان). یادش بخیر پارسال همه رو خودش دعوت کرده بود، همه فامیل جمع بودند ولی عمرش به دنیا نبود و دو ماه بعد از اون مهمونی پیش خدا رفت و دل همه رو غصه دار کرد. خلاصه اینکه تا ساعت 12 شب هم اونجا بودیم . سوار ماشین شده و با باباجون و مامان جون و دایی شهرام و دایی امیر حسین اومدیم خونمون. مامان جون وقتی اتاقتو دید کلی ذوق کرد بابا جون هم همینطور. دایی شهرام میگفت که من بیست سالمه میز کامپیوتر ندارم ، این دختره نیومده همه چیز داره، خوش بحالش. دختر خو...
2 دی 1391
1